سفارش تبلیغ
صبا ویژن
< << 6 7 8 9 10

حجله آشنایی
87/7/13:: 7:17 ع
(0)

 

اگر شبی فانوس ِ نفسهای من خاموش شد،

اگر به حجله آشنایی،

در حوالی ِ خیابان خاطره برخوردی

و عده ای به تو گفتند،

کبوترت در حسرت پر کشیدن پرپر زد!

تو حرفشان را باور نکن!

تمام این سالها کنار ِ من بودی!

کنار دلتنگی ِ دفاترم!

در گلدان چینی ِ اتاقم!

در دلم...

تو با من نبودی و من با تو بودم!

مگر نه که با هم بودن،

همین علاقه ساده سرودن فاصله است؟

من هم هر شب،

شعرهای نو سروده باران و بسه را

برای تو خواندم!

هر شب، شب بخیری به تو گفتم

و جواب ِ تو را،

از آنسوی سکوت ِ خوابهایم شنیدم!

تازه همین عکس ِ طاقچه نشین ِ تو،

همصحبت ِ تمام ِ دقایق تنهایی ِ من بود!

فرقی نداشت که فاصله دستهامان

چند فانوس ِ ستاره باشد،

پس دلواپس ِ‌انزوای این روزهای من نشو،

اگر به حجله ای خیس

در حوالی ِ خیابان خاطره برخوردی!?

 

 


  

اگر
87/7/10:: 10:24 ص
(0)

اگر سکوت ِ این گستره ی بی ستاره مجالی دهد،

می خواهم بگویم : سلام!

اگر دلواپسی ِ آن همه ترانه ی بی تعبیر مهلتی دهد،

می خواهم از بی پناهی ِ پروانه ها برایت بگویم!

از کوچه های بی چراغ!

از این حصار ِ هر ور ِ دیوار!

از این ترانه ی تار...

 مدتی بود که دست و دلم به تدارک ِ ترانه نمی رفت!

کم کم این حکایت ِ دیده و دل،

که ورد ِ زبان ِ کوچه نشینان است،

باورم شده بود!

باورم شده بود،

 که دیگر صدای تو را در سکوت ِ تنهایی نخواهم شنید!

راستی در این هفته های بی ترانه کجا بودی؟

کجا بودی که صدای من و این دفتر ِ سفید،

به گوشت نمی رسید؟

تمام دامنه ی دریا را گشتم تا پیدایت کردم!

آخر این رسم و روال ِ رفاقت است،

که دی نیمه راه ِ رؤیا رهایم کنی؟

می دانم!

 تمام اهالی این حوالی گهگاه عاشق می شوند!

اما شمار ِ آنهایی که عاشق می مانند،

از انگشتان ِ دستم بیشتر نیست!

یکیشان همان شاعری که گمان می کرد،

در دوردست ِ دریا امیدی نیست!

می ترسیدم - خدای نکرده ! -

آنقدر در غربت ِ گریه هایم بمانی،

تا از سکوی سرودن ِ تصویرت سقوط کنم!

اما آمدی!

 بانوی همیشه ی نجات و نجابت!

حالا دستهایت را به عنوان امانت به من بده!

این دل ِ بی درمان را که در شمار ِ عاشقان ِ‌همیشه می گنجانم،

انگشتانم،

برای شمردنشان

کم می اید!?

 


  


ترجمه از وردپرس به پارسی بلاگ توسط تیم پارسی بلاگ