تنها بهانه برای زنده بودنم ، نفس کشیدنم
دوستت دارم
ای امید و آرزوی من ، دنیای من
دوستت دارم
ای تو فصل بهارم ، همیشه یارم ، همدم این دل پاره پاره ام
دوستت دارم
ای تو آرامش وجودم ، همه بود و نبودم ، هستی و تار و پودم
دوستت دارم
دوستت دارم و خواهم داشت ای که تو لایق این
دوست داشتنی
عاشقت می مانم و خواهم ماند ای که تومجنون این دل دیوانه ای
.به خاطرت جانم را ، زندگی ام را ، فدایت می کنم ،
نثارت میکنم
دوستت دارم که چشمهایم را قربانی نگاهت میکنم
اگر می گویم که دوستت دارم از ته دلم می گویم ،
از تمام وجودم می گویم!
باور کنی ، باور نکنی یک کلام!
دوســــــــــــــــــتت دارم تنهایی
از پنجره به آسمون نگاه می کردم
امیدوار بودم لااقل یه پرنده را در آسمون ببینم
و بعد از ساعت ها انتظار دیدم
در حالیکه لبخند رضایت بر چهره ام بود ترا دیدم
که به لبخند من لبخند می زدی
اینطور شد که من پرنده ی خوشبختیم را پیدا کردم
از اون به بعد نگاهم به زمین بود و به تو
سال ها پشت پنجره انتظارت را می کشیدم که بیایی
و همیشه به موقع می اومدی و زیاد منتظرم نمی ذاشتی
من شما را باور کرده بودم ، تو حرفات از عشق جاویدان می گفتی
بی ریا صحبت می کردی. دوستت داشتم ، دوستم داشتی
من غافل شده بودم یا اینکه نمی خواستم بهش فکر کنم
که پرندگان مهاجر فصل کوچ دارند
همانطور که می آیند همانطور هم می روند
و وقتی آنروز رسید ، شما که همای سعادت من بودی
خیلی زود رفتی و لبخند منو هم با خودت بردی
از آن روز چشمانم باز به آسمون است خیلی بیشتر از گذشته
خدایا لبخند رفته ی منو به من برگردون
وقتی ترانه خونمون بازی رو دست شب سپرد
وقتی که اسم شاعرا تو لیست قصه خط می خورد
نوشتن از سیاهیا کالای ممنوعه شدن
سپیده رفت ، غصه رسید ، واژه ی مهربونی مرد
یه مشت صدای فله ای ، تاجرای غزل فروش
رو زخم سرد زندگی ، اینم شده یه جور روپوش
حذفی واژه های سرخ ، تو قانون زنده به گور
شاعر بیداری شب ، رخت ترانت ُ بپوش
صد تا غزل قربونی ِ یه اسم تب دار شده بود
شعرای دست دومم صد دفعه تکرار شده بود
بارون نشیم تو این کویر ، دور دلُ خط بکشیم
دشت شقایقا پر از، سیمای خاردار شده بود
سر زدی از پشت غزل ، مث یه واژه بی بدل
جغد سیاه شعر ما ، پر زد و رفت از این محل
شاعر فصل برده گی ، قافیه دارِ شب شکن
ای تو امید خوندن و ، واژه به واژه بی دغل
از دل مردم بنویس ، ساقی ِ شعرای بهار
عدالت ُ ورق بزن ، تو کوچه باغ انتظار
جای ترانه گریه کن ، از همه دنیا گله کن
رو زخم این ترانه ها ، قافیه های نو بزار
G?khan ?zen
Beni De G?r Yarabbim پروردگارم یه نگاهی هم به من بینداز
Kaderim sevdama k?r kuyu kazmis سرنوشتبرای عشقم چاه تاریکی کنده
Cikamaz icinden, kimse cikamaz بیرون نمیاد / هیچکسنمیتونه بیرون بیاد
Ne bilirdim senle ayrilik varmis نمیدونستم تو قصد جداییداشتی
Hicbir ask g?nlüme derman olamaz هیچ عشقی قلبمو درماننمیکنه
Gittigin gün nasil yandim روز رفتنت چطور سوختم
Buna nasil dayandim چطور استقامت کردم
Serseri oldum pesinde قبلش سرسری گرفتم
Sokaginda dolandim در کوچه ات دور زدم
Benide g?r Yarabbim پروردگارمیه نگاهی هم به من بنداز
G?r de bak ne haldeyim نگاه کن ببین در چه حالیهستم
Bir vefasiz kulundan از بنده بی وفایت
Dertteyim, kederdeyim در دردهستم / در غم و غصه هستم
Cok sevdim, kederdeyim خیلی دوستش داشتم / در غم و غصههستم
Seni canim sandim, kalbime kattim ای جونم تو را تصور کردم / در قلبمجای دادم
En büyük hatayi ben sende yaptim بزرگترین خطا رو من در توکردم
Sahidimsin Tanrim bin kere ?ldüm ای خدا تو شاهدم بودی که به هزار غمگرفتار شدم
Seven kalbimi bin parcaya b?ldüm قلبی که تو را دوست داشتم به هزارتکه تبدیل شد
اندوه پرست
کاش چون پائیز بودم ... کاش چون پائیز بودم
کاش چون پائیز خاموش و ملال انگیز بودم
برگ های آرزوهایم یکایک زرد می شد
آفتاب دیدگانم سرد می شد
آسمان سینه ام پر درد می شد
ناگهان توفان اندوهی به جانم چنگ می زد
اشگ هایم همچو باران
دامنم را رنگ می زد
وه ... چه زیبا بود اگر پائیز بودم
وحشی و پر شور و رنگ آمیز بودم
شاعری در چشم من می خواند ... شعری آسمانی
در کنارم قلب عاشق شعله می زد
در شرار آتش دردی نهانی
نغمه من ...
همچو آوای نسیم پر شکسته
عطر غم می ریخت بر دل های خسته
پیش رویم:
چهره تلخ زمستان جوانی
پشت سر:
آشوب تابستان عشقی ناگهانی
سینه ام:
منزلگه اندوه و درد و بدگمانی
کاش چون پائیز بودم ... کاش چون پائیز بودم
***
فروغ فرخزاد
ازدواج، یعنی همین!
شاگردی از استادش پرسید: عشق چیست؟
استاد در جواب گفت: به گندومزار برو و پرخوشه ترین شاخه را بیاور. اما در هنگام عبور از گندومزار، به یاد داشته که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی؟
شاگرد به گندمزار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت.
استاد پرسید: چه آوردی؟
و شاگرد با حسرت جواب داد: هیچ! هر چه جلو می رفتم، خوشه های پرپشت تر می دیدم و به امید پیدا کردن پرپشت ترین، تا انتهای گندمزار رفتم.
استاد گفت : عشق یعنی همین!
شاگرد پرسید: پس ازدواج چیست؟
استاد به سخن آمد که: به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور. اما به یاد داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب برگردی!
شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت.
استاد پرسید که شاگرد را چه شد و او در جواب گفت: به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را که دیدم، انتخاب کردم. ترسیدم که اگر جلو بروم، باز هم دست خالی برگردم.
استاد باز گفت: ازدواج یعنی همین!!
استاد دانشگاه با این سوال ها شاگردانش را به یک چالش ذهنی کشاند.
آیا خدا هر چیزی که وجود دارد را خلق کرد؟
شاگردی با قاطعیت پاسخ داد:"بله او خلق کرد"
استاد پرسید: "آیا خدا همه چیز را خلق کرد؟"
شاگرد پاسخ داد: "بله, آقا"
استاد گفت: "اگر خدا همه چیز را خلق کرد, پس او شیطان را نیز خلق کرد. چون شیطان نیز وجود دارد و مطابق قانون که کردار ما نمایانگر صفات ماست , خدا نیز شیطان است"
شاگرد آرام نشست و پاسخی نداد. استاد با رضایت از خودش خیال کرد بار دیگر توانست ثابت کند که عقیده به مذهب افسانه و خرافه ای بیش نیست.
شاگرد دیگری دستش را بلند کرد و گفت: "استاد میتوانم از شما سوالی بپرسم؟"
استاد پاسخ داد: "البته"
شاگرد ایستاد و پرسید: "استاد, سرما وجود دارد؟"
استاد پاسخ داد: "این چه سوالی است البته که وجود دارد. آیا تا کنون حسش نکرده ای؟ "
شاگردان به سوال مرد جوان خندیدند.
مرد جوان گفت: "در واقع آقا, سرما وجود ندارد. مطابق قانون فیزیک چیزی که ما از آن به سرما یاد می کنیم در حقیقت نبودن گرماست. هر موجود یا شی را میتوان مطالعه و آزمایش کرد وقتیکه انرژی داشته باشد یا آنرا انتقال دهد. و گرما چیزی است که باعث میشود بدن یا هر شی انرژی را انتقال دهد یا آنرا دارا باشد. صفر مطلق (460- F) نبود کامل گرماست. تمام مواد در این درجه بدون حیات و بازده میشوند. سرما وجود ندارد. این کلمه را بشر برای اینکه از نبودن گرما توصیفی داشته باشد خلق کرد." شاگرد ادامه داد: "استاد تاریکی وجود دارد؟"
استاد پاسخ داد: "البته که وجود دارد"
شاگرد گفت: "دوباره اشتباه کردید آقا! تاریکی هم وجود ندارد. تاریکی در حقیقت نبودن نور است. نور چیزی است که میتوان آنرا مطالعه و آزمایش کرد. اما تاریکی را نمیتوان. در واقع با استفاده از قانون نیوتن میتوان نور را به رنگهای مختلف شکست و طول موج هر رنگ را جداگانه مطالعه کرد. اما شما نمی توانید تاریکی را اندازه بگیرید. یک پرتو بسیار کوچک نور دنیایی از تاریکی را می شکند و آنرا روشن می سازد. شما چطور می توانید تعیین کنید که یک فضای به خصوص چه میزان تاریکی دارد؟ تنها کاری که می کنید این است که میزان وجود نور را در آن فضا اندازه بگیرید. درست است؟ تاریکی واژه ای است که بشر برای توصیف زمانی که نور وجود ندارد بکار ببرد."
در آخر مرد جوان از استاد پرسید: "آقا، شیطان وجود دارد؟"
زیاد مطمئن نبود. استاد پاسخ داد: "البته همانطور که قبلا هم گفتم. ما او را هر روز می بینیم. او هر روز در مثال هایی از رفتارهای غیر انسانی بشر به همنوع خود دیده میشود. او در جنایتها و خشونت های بی شماری که در سراسر دنیا اتفاق می افتد وجود دارد. اینها نمایانگر هیچ چیزی به جز شیطان نیست."
و آن شاگرد پاسخ داد: شیطان وجود ندارد آقا. یا حداقل در نوع خود وجود ندارد. شیطان را به سادگی میتوان نبود خدا دانست. درست مثل تاریکی و سرما. کلمه ای که بشر خلق کرد تا توصیفی از نبود خدا داشته باشد. خدا شیطان را خلق نکرد. شیطان نتیجه آن چیزی است که وقتی بشر عشق به خدا را در قلب خودش حاضر نبیند. مثل سرما که وقتی اثری از گرما نیست خود به خود می آید و تاریکی که در نبود نور می آید.
نام مرد جوان یا آن شاگرد تیز هوش کسی نبود جز ، آلبرت انیشتن !
بازدید دیروز : 12
کل بازدید : 124383
کل یاداشته ها : 65