سفارش تبلیغ
صبا ویژن
1 2 3 4 5 >> >


ماجرای بازی نیوتن ،پاسکال و انیشتین

همه دانشمندان تصمیم میگیرند که قایم باشک بازی کنند.
از بخت بد “انیشتین” اولین کسی است که باید چشم بگذارد. او باید تا ??? بشمرد و سپس شروع به گشتن کند..

 همه شروع به قایم شدن میکنند به جز” نیوتن “.
نیوتن فقط یک مربع یک متری روی زمین می کشد
و داخل آن روبروی انیشتین می ایستد. انیشتین میشمرد
? – ? – ? – …………. ?? – ?? – ??- ???
او چشمانش را باز می کند و می بیند که نیوتن روبروی
او ایستاده است.
اینشتین بلا فاصله میگوید: ” سوک *سوک نیوتن “.
نیوتن انکار میکند و می گوید نیوتن سوک سوک
نشده است.
او ادعا میکند که نیوتن نیست . تمام دانشمندان، بیرون
می آیند تا ببینند چگونه او ثابت میکند که نیوتن نیست.
نیوتن میگوید: ” من در یک مربع یه مساحت یک متر مربع ایستاده ام؛ این باعث میشود
که من بشوم نیوتون بر متر مربع چون یک نیوتن بر متر مربع معادل یک پاسکال است ، پس
من پاسکال هستم ، پس”سوک سوک
پاسکال !!!”.

آبدار چی شرکت مایکروسافت 

مرد بیکاری برای آبدارچی گری در شرکت مایکروسافت تقاضای کار داد. رئیس هیات مدیره با او مصاحبه کرد و نمونه کارش را پسندید.سرانجام به او گفت شما پذیرفته شده اید. آدرس ایمیل تان را بدهید تا فرم های استخدام را برای شما ارسال کنم.مرد جواب داد : متاسفانه من کامپیوتر شخصی و ایمیل ندارم.رئیس گفت امروزه کسی که ایمیل ندارد وجود خارجی ندارد و چنین کسی نیازی هم به شغل ندارد.

 

مرد در کمال ناامیدی آنجا را ترک کرد. نمی دانست با ده دلاری که در جیب داشت چه کند.تصمیم گرفت یک جعبه گوجه فرنگی خریده دم در منازل مردم ان را بفروشد. او ظرف چند ساعت سرمایه اش را دوبرابر کرد . به زودی یک گاری خرید. اندکی بعد یک کامیون کوچک و چندی بعد هم ناوگان توزیع مواد غذایی خود را به راه انداخت.

او دیگر مرد ثروتمند و معروفی شده بود. تصمیم گرفت بیمه عمر بگیرد. به یک نمایندگی بیمه رفت وسرویسی را انتخاب کرد. نماینده بیمه آدرس ایمیل او را خواست ولی مرد جواب داد ایمیل ندارم. نماینده بیمه با تعجب پرسید شما ایمیل ندارید ولی صاحب یکی از بزرگترین امپراتوریهای توزیع مواد غذایی در آمریکا هستید. تصورش را بکنید اگر ایمیل داشتید چه می شدید؟ مرد گفت احتمالا آبدارچی شرکت .

داستان خریداری بهشت

بهلول هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد. در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد…

 پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست. اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد.

آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت.

جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت.

ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون (همسر خلیفه)

با یکی از خدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت:

- بهلول، چه می سازی؟

بهلول با لحنی جدی گفت:

- بهشت می سازم.

همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت:

- آن را می فروشی؟!

بهلول گفت:

- می فروشم.

- قیمت آن چند دینار است؟

- صد دینار.

زبیده خاتون گفت:

- من آن را می خرم.

بهلول صد دینار را گرفت و گفت:

- این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم.

زبیده خاتون لبخندی زد و رفت.

بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد. وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت.

زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد. در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود. گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند. زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند. یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت:

- این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای.

وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد.

صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد. وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد. بعد صد دینار به بهلول داد و گفت:

- یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش.

بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت:

- به تو نمی فروشم.

هارون گفت:

- اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم.

بهلول گفت:

- اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم.

هارون ناراحت شد و پرسید:

- چرا؟

بهلول گفت:

- زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می دانی و می خواهی بخری، من به تو نمی فروشم!

 

ادامه مطلب...

  


سلام دوستام من

خیلی وقت بود تصمیم گرفته بودم که بنویسم از خودم زندگیم تفکرات و احساساتم .

امروز با کلی کلنجار رفتن تصمیمو گرفتم تا بنویسم .معذرت میخوام اگه خوب نمینویسم معذرت میخوام از همتون و ممنون میشم که هر جایی که اشتباه نوشتم شما منو راهنمایی کنید و بهم بگید .

راستی من هر ماه یه بار میام و این پست رو میزارم و میرم تا ماه بعد.

خب بزارین خودمو معرفی کنم من بهانه ام البته اسم واقعیم بهانه نیست . من 20 سالمه و اگه یه نگاهی به وبلاگم بندازین میفهمین که توی چه روز و چه ماهی متولد شدم . من از خراسان جنوبی ام و توی یه شهر کوچیک زندگی میکنم با مردمانی که والا نمیدونم در موردشون چی بگم ، چیزی نگم بهتره .

من رشته فناوری اطلاعات میخوندم و الان یک ماه میشه که کاردانی رو تموم کردم و یادم رفت که برای کارشناسی شرکت کنم .انشالله دفه بعد شرکت میکنم . الانم دیگه کاری ندارم و بیکارم تو خونه ولی راستشو بخوایین بیکار بودن و دوس دارم تا انجام دادن کارایی که علاقه ای بهش ندارم اما خب مادرم بهم گیر میده که نباید بیکار بمونم و حتما باید یه کاری بکنم .

اخلاقمم زیاد تعریفی نداره همه اینو میگن بد اخلاق و مغرور و عصبی و بی حوصله و سرد نسبت به محبت های اطرافیانم خودمم قبول دارم اما خب چیکار کنم اخلاقمه .

ظاهرم معمولیه یکم تو دل برو هستم ولی مثل اخلاقم بازم تعرفی نداره یه دختر سبزه یکم قد بلند نسبت به اطرافیانم و تپلم از بچگی تپل مپل بودم .

از خانوادم بگم یه خانواده مهربون و دوست داشتنی دارم که خیلی با هم راحتیم ما رو هم ده نفریم 5 برادر و دو خواهر دارم و خودمم فرزند آخری آخری هستم بابام یه مغازه لباس فروشی داره و مامانم خونه داره ولی از اون مادرای خیلی مهربون و فداکاره من عاشقشم هر چند که هیچ وقت دختر خوبی برای این زن مهربون نبودم پدرمم خب خوبه دوسش دارم ولی به اندازه ای که با مامانم راحتم با اون راحت نیستم ولی دوسش دارم و اون تمام سعیشو برای رفاه و آسایش ما میکنه فقط الان به خاطر سنش زیادی بی حوصلست و خسته هر چند که به روی خودش نمیاره ولی کاملاً مشخصه .بگذریم من تنها مجرد این خانواده هستم همشون ازدواج کردن و فقط و فقط من موندم.

فکر کنم دیگه بسه تا حدودی منو شناختین


  


 امروز  روز تولدمه 4 بهمن میشم 20ساله

هیچ احساسی ندارم به جای این که خوشحال باشم خیلی ناراحتم خیلی ناراحتمدلم شکست

به هر حال تولدمه باید به خودم تبریک بگم پس :گل تقدیم شما

بهانه جون دختر لوس تولدت مبارکگل تقدیم شماآفرین

تولدت مبارک


  



نکاتی بسیار قابل تامل درباره فقر

 فقر اینه که2 تا النگو توی دستت باشه و 2 تا دندون خراب توی دهنت؛

فقر اینه که روژ لبت زودتر از نخ دندونت تموم بشه؛

فقر اینه که شامی که امشب جلوی مهمونت میذاری از شام دیشب و فردا شب خانواده ات بهتر باشه؛

 فقر اینه که بچه ات تا حالا یک هتل 5 ستاره رو تجربه نکرده باشه و تو هر سال محرم حسینیه راه بندازی؛

 فقر اینه که ماجرای عروس فخری خانوم و زن صیغه ای پسر وسطیش رو از حفظ باشی اما ماجرای مبارزات بابک خرمدین رو ندونی؛

فقر اینه که از بابک و افشین و سیاوش و مولوی و رودکی و خیام چیزی جز اسم ندونی اما ماجراهای آنجلینا جولی و براد پیت و سیر تحولی بریتنی اسپرز رو پیگیری کنی؛

 فقر اینه که وقتی با زنت می ری بیرون مدام بهش گوشزد کنی که موها و گردنشو بپوشونه، وقتی تنها میری بیرون جلو پای زن یکی دیگه ترمز بزنی و بهش بگی خوششششگلهههه؛

  فقر اینه که 5 بار مکه رفته باشی و هنوز ونیز و برج ایفل رو ندیده باشی؛

 فقر اینه که فاصله لباس خریدن هات از فاصله مسواک خریدن هات کمتر باشه؛

فقر اینه که کلی پول بدی و یک عینک دیور تقلبی بخری اما فلان کتاب معروف رو نمی خری تا فایل پی دی اف ش رو مجانی گیر بیاری؛

فقر اینه که حاجی بازاری باشی و پولت از پارو بالا بره اما کفشهات واکس نداشته باشه و بوی عرق زیر بغلت حجره ات رو برداشته باشه؛

فقر اینه که توی خیابون آشغال بریزی و از تمیزی خیابونهای اروپا تعریف کنی؛

 فقر اینه که به زنت بگی کار نکن ما که احتیاج مالی نداریم؛

 فقر اینه که بری تو خیابون و شعار بدی که دموکراسی می خوای، تو خونه بچه ات جرات نکنه از ترست بهت بگه که بر حسب اتفاق قاب عکس مورد علاقه ات رو شکسته؛

 فقر اینه که ورزش نکنی و به جاش برای تناسب اندام از غذا نخوردن و جراحی زیبایی و دارو کمک بگیری؛

  فقر اینه که وقتی ازت بپرسن سرگرمی و  هابیهای تو چی هستند بعد از یک مکث طولانی بگی موزیک و تلویزیون؛

فقر اینه که در اوقات فراغتت به جای سوزاندن چربی های بدنت بنزین بسوزانی؛

 فقر اینه که با کامپیوتر کاری جز ایمیل چک کردن و چت کردن و موزیک گوش دادن نداشته باشی؛

فقر اینه که کتابخانه خونه ات کوچکتر از یخچالت(یخچال هایت) باشه

 

 

 


  


 

 

پاییزگذشت فصل سرما آمد

سر آغازش شب زیبـــای یلدا

چه شبهای درازی دارد این فصل

یقین زلف سیاه گسیـــوی یلدا

دراین فصل زمستان یکدلی به

محبت دوستی سیمـــــای یلدا

شب یلـــــدا عجب نیکو فتاده

به ماه دی که آید بوبـــی یلدا

در ایام گذشته کـــرسی عشق

بپا بـــــود از شب والای یلدا

به روی کرسی و سینی فراوان

عیان بود از صفا صد خوی یلدا

لحاف و منقل و آتش بــه خانه

نشسته دور هــم همسوی یلدا

زبرف و داستان راه مـــــانده

سخنها رفتــــه از سرمای یلدا

زسنجدآش کشک وقصه گفتن

بسی دریــــای قصه پای یلدا

ز نو رسمی بپا از بهــــر فردا

صفا و خرمــــــی فردای یلدا

مبارک باد فصل بــرف وباران

به یٌمن نعمت دیمــــــای یلدا

مقدم شکـــر ایزد کن به عالم

ز حاصل پر ثمـــر دارای یلدا

سلام ای فصل سرد و برف و باران

خوش آمد گویمت فصل زمستان

اگـــــــر چه زحمتی را نیز داری

ولکــن رحمت آری باغ وبستان

شاعر: منصور مقدم

 


  


میخوام بگم قصه شیرین و فرهادُ،من
که چجوری شدن عاشق و دلدار هم
همه فکر میکنیم عاشقیم ، ای وای من
ولی کور خوندیم دنیای من
روزی روزگاری فرهاد من
عاشق شیرین شد ای وای من
دست بر قضا ، شیرین من
جایی اسیر شد ، ای وای من
از عشق بی خبر ، شیرین
 
من
وای ، وای ، وای
 
فرهاد من
وای ، وای ، وای
 
شیرین من
شیرین تو دست پادشاه
فرهاد ، اسیر یک نگاه
حالا دیگه فرهاد واسه شیرین
 
من
راهی نداره جز ، کندن کوه غم
حالا دیگه تیشه شد همراه من
آخه شیرین
 
میخواد فرهادِ من
روزی روزگاری، از کوه غم
پیر مخوفی رفت، پیش فرهاد من
پیر مخوف گفت به فرهاد من
شیرین تو مرده
ای وای من

از حسادتش بود اون پیرزن
وای ، وای ، وای
  فرهاد من
وای ، وای ، وای
 
شیرین من
حالا دیگه تیشه ی راه قلب
شده دیگه قاتل فرهاد من

 

 


  


ترجمه از وردپرس به پارسی بلاگ توسط تیم پارسی بلاگ